سه دزد

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: نیشابور

منبع یا راوی: حمید رضا خزاعی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 447-449

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: --

جنسیت قهرمان/قهرمانان: --

نام ضد قهرمان: --

افسانه «سه دزد» از افسانه هایی است که در ردیف افسانه های فکاهی قرار می گیرد و گویای برخورد رندان شهری است با روستاییان ساده دل. این افسانه با گویش شیرین نیشابوری در اینجا آورده می شود.

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک روز یک بنده ی خدایی خرش را از طویله به در کرد. طنابی به گردن بزش بست. سر طناب را هم به رانکی خر. سوار خر شد، پوستین را به سرش کشید و راست چهارشنبه بازار. خر از جلو، بز از پشت سر. ای درای (ydera، زنگوله) گردن بز هم زرنگ زرنگ می کند. سه تا دزد از جلو ای به در رفتند. اولی گفت: «بز از مو.» دو می گفت: «خر از مو.» سومی گفت: «لباسای برش از مو.» صاحب مال، پوستین را به سرش کشیده و درای همین جور زرنگ زرنگ می کند. دزد اولی آمد. درای را از گردن بز وا کرد و به دم خر بست. بز را ورداشت و رفت. دزد دوم جلو آمد و سلام کرد: «مردم، درای را به گردن خر بندند. تو به دمب خر بسته ای؟» نگاه کرد که بله درای به دم خرش بسته شده. گفت: «به گردن بز بود.» - «بز؟ هم الان یک نفر داشت بز می برد.» - «از کدوم طرف؟» - «از ای طرف.» خر را به دزد سپرد و به دنبال بز به کوچه ای که نشان داده بود، دوید. دزد هم خر را ورداشت و رفت. بنده ی خدا آمد که خر را هم برده اند. پیش آفتابی بود، همانجا غمناک نشست. دزد سوم جلو آمد: «ناراحتی تو، مگی مثل مو یک چیز بی رد (birad، گم (بی رد رفت = گم شد)) کرده ای؟» گفت: «دست از دلم وردار که هم بزم را بردند و هم خرم را.» گفت: «یک انگروشتی (angrusty - انگشتر) داشتم. نگینش دانه ی الماس. همی پشته ی کاریز برفتم، او خورم. بفتی به میان او(ow، آب) بیا برو ودی (vady، پیدا) کن نصفه.» آقا ای لباس ها را به در کرده و با یک زیر شلواری و یک پیراهن، رفت به میان آب. پال پال (pal pal = جستجو در تاریکی، پیدا کردن چیزی با کمک دست در جایی) می کرد که انگشتر را پیدا کند. دزد لباس ها را ورداشت و رفت. - «نیست. چه کار کنم.» بالا آمد (دید) که لباس هایش را برده اند. یک زیر شلواری به پا، یک پیراهن به بر، وِرکنده (verkand = فرار کرد، گریخت) راست خانه. یک چوب هم به دور سرش می چرخاند. رسید به در خانه، همی جور فروفر چوب را تاب می دهد. در را باز کردند. - «باباسکا در را ببندن.» رفت به خانه پیشو (pisu، ته، آخر) و همی جور چوب را تاب می دهد. زنهایش آمدند که: «چته؟ چه خبر؟» گفت: «بز را بدزدیدن، چروا (carva، چهارپا، الاغ) را بدزدیدن، لباسای برم را بدزدیدن، چوب را تو می دهم که خودم را ندزدن.»

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد